سرنوشتم اینطوریه ..
سلام
میخوام یچیز کلی از خودمو زنگیمو شکستها و خریتهام بگم
متولد فروردین 64 هستم از بچگی غد و لجباز و حسود بودم خیلی هم بابایی هیچ کس حق نداشت به بابام حرف بزنه یا بره سمت بابام یجورایی بابام فقط مال من بود از همه گرفته بودمش تا 8 سال بچه آخر بودم ووییی خواهر کوچولو که بدنیا امد حسودتر شدم روی شکم بابام خودمو میزدم به خواب خلاصه بابام فقط مال من بود انگار همه چیزمال من بود ولی از بچگی با مامانم لج میکردم خلاصه بچگیهام با همه خوبی و بدی و سختی و راحتی گذشت ناگفته نمونه من هرچی میخواستم باید برام تهیه می کردن
بهمن 84 دانشگاه آزاد قزوین قبول شدم یه همکلاسی داشتم از همون ترم 1 بهم گیر داد اسمش مهدی بود بچه قزوین بود خلاصه ترم 2 امدن خواستگاریم با کلی کشمکش و دعوا و .. ختم بخیر شد خلاصه منو به اون قزوینیه ندادن
خوب بگذریم ترم 5 یه پسره به اسم علیرضا امد خواستگاریم علیرضا یه پسره بود دانشکده صنایع دانشگاه ما درس میخوند اونا هم امدن ولی انقدر از اینکه بچه بالا شهر هستن و پولدارن و ... مامانم بهشون گفت خوش امدید بیرونشون کرد
تا اینکه تابستون 87 درسم بعد از 5 ترم تموم شد ولی ...
[ بازدید : 89 ] [ امتیاز : 0 ] [ امتیاز شما : ]